like you've never sucked before
می فرماید که: از آشپزی بیزار است. و من با خودم فکر میکنم که من هیچ زمان همچین جمله ای به زبون نمیارم حتی اگه واقعا بیزار باشم، چون فکر میکنم هر آدمی باید از پسِ خودش بربیاد و عقل حکم میکنه بتونی شکمت را هم سیر نگه داری و برای روز مبادا لازمه که از آشپزی بیزار نباشی، و زدن این حرف احمقانه، گستاخانه و بچگانه ست، و من باید عاقل باشم و گستاخ نه.
و فکر میکنم به اینکه از این حرف هایی که من حق زدنشون را برای خودم قائل نیستم، خیلی زیاااده.
هیچ وقت یادم نمیره برای اینکه عاقل بنومایم، بزرگ بنومایم، داشتم یه تصمیم بی اندازه غلط میگرفتم برای ازدواج حتی. هعی.
این روزا، روزای من نیستن. حالم خوب نیست.
چه گستاخانه میگی حالت خوب نیست الی، چطور جرئت میکنی یه کلام بیهوده به زبون بیاری، کی چیکار کنه که تو حالت خوب نیست، دهنتو ببند و برو حالت را خوب کن! این مکالمه ایست که حالا نه دقیقا به این شکل، ولی زیاد تو ذهن من تکرار شده، همیشه در مقابلش کوتاه اومدم، ولی دلم میخواد این دفعه در جواب بگم، من حالم خوب نیست، suck it.