99-6-11
۱۱ شهریور ۹۹ / ۱۶:۲۶
مکالمه ای با خواهرم داشتم اگرچه از قبل فکر شده بود و چیزی از دستم درنرفت، و هنوزم از گفتن چیزی پشیمون نیستم و حس میکنم گفتن اون حرفا اولین قدم من در مسیر ابراز وجود و جرئتمند شدن بود.
ولی حس میکنم در چشم خواهرم یک موجود گستاخ قدرناشناس بودم که پیش خودش فکر کرده یا رب مباد که همچین آدمی قدرتی یا چیزی برای عرضه داشته باشه و گر نه همه را خواهد نمود.
اگرچه عمیقا میدونم همچین آدمی نیستم، و صرفا خواستار این بودم که یکی از حقوق اولیه م یعنی پرایوسی بهم بخشیده شه.
ولی بازم یادآوری اون مکالمه ناراحت و شرمگینم میکنه، و همش دلم میخواد از تجربه ی این حس مزخرف فرار کنم یجورایی. واسه همین با وجود گشنگی زیاااد (در حالی که ناهار نخوردم) دو ساعته دارم با دو سه تا غریبه گپ میزنم، اگه اونور آب بودم احتمالا الان مست و پاتیل بودم.