99-2-5
۵ ارديبهشت ۹۹ / ۲۲:۰۱
من یه کوچولوی بدبختم که باید هر چه زودتر اعتراف کنم نیازم به یک مامان بالای سرم، نیازی همیشگیست.
سفره ی ناهارم هنوز پهنه.
و تمام امروزم با استرس و ترس عجین بود، استرس برای پاورپوینتی که قرار بود واسه زن کاکوی گرام درست کنم و ترس از برگشتن صابخونه و سر و صداهاش.
کاش یکی بود، که الان تمام استرس و ترس و گشنگیمو می مکید. ترس های لعنتی هم یکی دو تا نیست، ترس از ترسیدن، از اینکه شکست بخورم و نتونم خودمو جمع کنم، ترس از لاغر شدن، ترس از سر و صدای صابخونه، ترس از دوست داشته نشدن توسط صابخونه، ترس از فکری که در موردم میکنن.
اینجا خونه ی من نیست و میترسم که هیچ جای دیگه هم خونه ی من نباشه.