98-11-28

بعد از اون شبی (فکر کنم آخرِ شب سه شنبه ی قبلی) که بی اختیار و کنترل ناشدنی گریه کردم که بود و نبودم هیچ زمان برای احدی فرقی نداشته، به طرزی سحرآمیز روزهام از عشق و توجه پر شده اند! اونقدر که از شدت ذوقمرگی حس می کنم یه چیزی تو گلوم گیره، و پُرم، خیلی پُر و لازمه خالی شم، احساسِ دِین می کنم در برابر تمام اونایی که در طی این چند روز دوستم داشتن و حضورم را خواستن، و باعث شدن حس کنم اونقدرا هم مزخرف نیستم و میشه از ارتباط باهام لذت برد، دلم میخواد برای خوشحال کردنشون هر کاری و چه بسا هر شیرین کاری ای که ازم برمیاد انجام بدم :))

ولی همچنان روزهایی غیرمفید و پر از یللی تللی رو پشت سر میذارم و هر اندازه ذوق مرگ، عذاب وجدان این غیر مفید بودن بک گراند بهم دهن کجی می کنه. میریم که از همین لحظات مفید بودن را آغاز بنوماییم.

 

 

+پریشب 7 قسمت انتهایی بوجک هورسمن را پشت سر هم دیدم، و تغییرات مثبت احوال بوجک به اندازه ای خوشحالم کرد، انگار کن که بوجک یکی از عزیزترین هام بوده، واقعا اگر که همچین انتهایی نمیداشت، اگر که زبونم لال بوجک می مرد، من تا همیشه خشمگین میموندم و تا همیشه دلم میخواست خرخره ی باقی شخصیت های بیرحم سریال (بیرحم در حق بوجک) را سخت بفشارم و قبلش در حالی که دارم زار میزنم و چپ و راست سیلی میزنم تو گوششون ازشون بپرسم حالا خوشحالین عوضیا؟ ولی بعدش که حال بوجک بهتر شد، سعی کردم درکشون کنم.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان