باز من دیوانه ام مستم
قرار بود که این بار بر سکان قدرتم تکیه بزنم و تلاش های او را تماشا کنم و در انتها بهش بفهمونم که نوچ، کافی نبود، نتونستی مجذوبم کنی، دفعه ی بعد بیشتر تلاش کن، و در دل قهقهه سر بدم از اینکه بالاخره تونستم مقدارکی از بیشعوری هاشو جبران کنم و آب خنکی بریزم بر جگر سوخته :)) تو ذهنم بارها مرور کرده بودم که او یک بیشعور به معنای واقعی کلمه در تعریف خاویر کرمنته، و باید بدونه نمیتونه هر کاری بکنه و بذاره بره و مطمئن باشه وقتی برگشت هیچی عوض نشده و من همون الهه ی طفلیم که میتونه با اشارتی، با نوازشی دلش را ببره. ولی حدس بزن نتیجه ی تمام این تلاش ها و خویشتن داری ها چی بود، هیچ، لحظاتی پیش بهش sms دادم و گفتم که دلم خیلی براش تنگه، در حالی که دیشب با هم حرف زده بودیم و البته مکالمه مون بسیار به یک کتک کاری جانانه شبیه بود.
کم کم دارم باور میکنم که جور متفاوتی این بشر را دوست دارم، و نمیتونم بگم که تمام اینا را فقط دارم به خودم تحمیل می کنم، نمیدونم، شاید به این خاطره که هنوز برام رو نیست، هنوز نشناختمش، هنوز دارم تصویر خودمو تو وجودش می بینم، شاید. شاید چون یک فضای بی نهایته، یک چاه بی انتها، برای اینکه قربون صدقه هامو بریزم توش و مطمئن باشم که هیچ زمان پر نمیشه، سرریز نمیشه و در صدد جبران برنمیاد :)) شاید.
#معشوقِ_قدیمی