ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد

"نخستین ملاقات ما را به خاطر می آوری؟ در آن روز، داستانی را برای تو تعریف کردم تا گفته باشم که دنیا، دقیقا به همان گونه ای است که آن را می بینیم. همه پادشاه را دیوانه می انگاشتند، زیرا او میخواست چنان نظمی برقرار کند که پذیرای ذهن مردم نبود. ولی مواردی وجود دارد که از هر طرف بنگریم همواره یکسان و برای همگان ارزشمند هستند که عشق یکی از همان موارد است."

زدکا در نگاه ورونیکا، تفاوتی (درخششی دیگر)  مشاهده کرد، ادامه داد:

"می گفتم. اگر زنی با اندک زمانی که از عمرش باقی مانده بخواهد وقت  خود را در مقابل یک تخت به نگاه کردن مردی خفته بگذراند، در آن احساسی، به جز احساس عشق نمی توان دید.

روشن تر بگویم اگر در آن میان، آن زن دچار یک حمله ی قلبی شود و سکوت اختیار کند تنها به این سبب که نباید از آن مرد دور شود برای این است که عشق وی باز هم دامنه ی وسیعتری به خود گرفته است."

...

اگر بیش از این در این جا بمانم به مرحله ای می رسم که از بیرون رفتن منصرف می شوم. افسردگی ام درمان شد ولی، در این مکان، من به نوعی دیگر از دیوانگی رسیدم. میل دارم آن را به همراه خود به بیرون برم و زندگانی را از دید خود بنگرم.

هنگامی که به این مکان وارد شدم، افسردگی داشتم ولی اکنون دیوانه ام و مغرور از آن.

در بیرون به همان راهی می روم که دیگران می روند. به فروشگاه های زنجیره ای می روم، با دوستان سخنان بی مورد در میان می نهم،. وقت گرانبهایی را به تماشای تلویزیون تلف می کنم. ولی، می دانم که روحم آزاد است و میتوانم در تخیلات خود غوطه ور شوم، و با دنیایی متفاوت که پیش از آمدنم، حتی در تصور نمی گنجید، رابطه برقرار کنم به خود اجازه می دهم کمی دیوانگی کنم تا مردم بگویند: "او تازه از ویلت* بیرون آمده" ولی می دانم، روحم چیزی کم ندارد زیرا زندگیم به مفهومی رسیده است. می توانم غروب خورشید را تماشا کنم و باور کنم که عامل آن پروردگار است. اگر کسی آزارم دهد، پاسخی دندان شکن خواهم داد و چگونگی فکرشان را به باد تمسخر می گیرم. چه همه خواهند گفت: "او تازه از ویلت بیرون آمده است!"

در خیابان به چشمان مرد ها خیره می شوم و از تمایلات خود شرمنده نمی شوم. ولی بلافاصله، به درون یک مغازه، "وارد کننده بهترین شراب ها" می روم و باندازه وسع خود، چند بطری شراب می خرم و با شوهرم آن ها را می نوشم، چون میخواهم با او که این همه دوستش دارم، بخندم [خوش باشم] او، به خنده خواهد گفت: "تو دیوانه ای" جواب می دهم، "حتما" مدتی را در ویلت به سر آوردم. در آن جا دیوانگی مرا آزاد ساخت، اکنون شوهر عزیز! تو باید هر سال مرخصی بگیری و به من فرصت دهی تا خطرات کوه را بشناسم چه برای زنده ماندن نیاز دارم به دنبال خطر بروم. مردم خواهند گفت: " به زحمت از ویلت خارج شد و شوهر خود را هم دیوانه خواهد کرد". آن ها می دانند که راست می گویند. چه به لطف خداوندی، دیوانگی به زندگانی مشترک، تر و تازگی جوانی می بخشد و ما دیوانه می شویم همانند تمام دیوانه هایی که "عشق" را آفریده اند.

 

*ویلت اسم همون آسایشگاه روانی ست که ورونیکا و این دوستش [زدکا] که داره براش حرف میزنه، توش بستری بوده اند.

 

+چند پاراگراف از کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیردِ" پائولو کوئیلو. که اخیرا خوندمش و دوستش داشتم، ولی حس می کنم هنوز وظیفه م را در قبالش انجام نداده ام و هنوز به همه ی جملات و مفاهیمی که موقع خوندنشون با خودم گفتم به تامل بیشتر نیاز دارند و باید در مورد این جملات سنگامو با خودم وا بکنم، نپرداخته ام، و از اونجایی که کتاب های زیادی هست که باید بخونم فکر نمیکنم در آینده (اقلا آینده ی نزدیک) بتونم دوباره این کتاب را مرور کنم و بهشون بپردازم. 

این روزا هر بار چند دفعه با خودم میگم، ای کااااش راهی بود که من میتونستم کتاب ها را با سرعت زیااااد (در حد هر روز یه کتاب) بخونم. البته فکر کنم امکانش باشه اگر که بقیه ی جوانب زندگی را بیخیال شی و فقط کتاب بخونی ولی این دلخواهم نیست. چقدر دلم میخواد یه ساعت برنارد داشتم، که یک ساعت را به اندازه ی سال ها متوقف میکردم تا یه روزی برسه که همه ی کتابایی که الان دارم و نخوندم را خونده باشم.

 

++در مورد چند پاراگراف ابتدایی که در حقیقت جزء پاراگراف های دلخواهم نبود و نوشتنشون اینجا تصادفی اتفاق افتاد (بلافاصله بعد نوشتنشون فهمیدم که اینا نبودن اون چیزی که تو این صفحات مجذوبم کرده بود ولی پاکشون نکردم)، فقط میتونم بگم، من هنوز این تعریف عامیانه ی عشق (به یک نفر خاص) را نمیفهمم و دوست ندارم و در مقابل اینکه کسی بخواد تقدیسش کنه یا از ارزشمندیش بگه، مقاومم و حرصم میگیره. :)

 

+++ ولی اون پاراگراف های بعدی، همون جایی که داره از دیوانگی آزاد شده حرف میزنه، بسیار دلخواهمن، و حس میکنم می فهممشون، حس میکنم هر کسی دیوانگی ای در درونش داره که میتونه به بودنش دلخوش باشه ولی در عین حال به بقیه نشونش نده، به کسایی که نمی فهمنش.

مثل کسی که یه جواهر بسیار گرانقیمت و گران بها تو گاوصندوقش داره و بهش دلخوشه (و البته جوری نیست که کسی بتونه ازش بگیره)، بهش تکیه داره، فارغ از اینکه اون بیرون چه اتفاقی بیفته یادآوری اون جواهر همیشه لبخند به لب هاش میاره و امنیتش را تضمین می کنه. میدونی از نظر من مثلا قدرت تصور و خیالبافی میتونه در حکم اون جواهر باشه، هر چقدر هم تو را محدود و زندونی کنن و همه چیزت را ازت بگیرن ولی خیالپردازی را نمی تونن ازت بگیرن و با وجودش تو قدرتمند و آزادی، میتونی بهش تکیه کنی و از بودنِ همیشه ش مست باشی و احساس امنیت کنی.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان