98-7-17

به این نتیجه رسیده ام که فارغ از اینکه آیا از نظرت، والدینت، رفتارها و حرف هاشون شایسته ی احترام و تکریم هست، آیا احترام را ازت خواسته اند و حق انتخابی در این زمینه داری یا نه، تو خودت عمیقا و قویا نیاز داری که بهشون احترام بذاری، گرامیشون بداری و بزرگشون بپنداری، جوری به حرف ها و نصیحت هاشون توجه کنی انگار که ارزشمند ترین رمز زندگی را دارن بهت میگن، جوری بهشون خدمت کنی و جلوشون خم و راست بشی انگار به مرشدت خدمت میکنی، و جوری بهشون محبت کنی انگار که شریک روحیت هستند. تمام اینها به استحکام یک ستون اساسی در وجودت منجر میشن، و مستحکم بودن این ستون هم ارز خوشبختیه.

الهه :) ۰ نظر

98-7-16

پدر تنها شام میخوره، به من تعارف کرد، و گفتم فعلا نه (با وجود اینکه برام فرقی نمی کرد)، مامی هم که خونه نیست.

فرکانس این تنها بودن کم نبوده و نیست، و از اون روزی که من تک فرزند خونه بوده ام مطمئنا بیشتر شده. هم تنهایی پدرم و هم مادرم.

با وجود اینکه وقتی فکر میکنم از خیلی لحاظ ها بهترین پدر و مادری بوده اند که میشد داشت، ولی در مقابل من نامهربون ترین و بی تفاوت ترین و درک نکن ترین فرزندی هستم که یه پدر و مادر می تونن داشته باشن.

وقتی به این فکر میکنم که همیشه با عزیزانم نامهربون بوده ام و با غریبه ها بالاجبار مهربون، حالم از خودم بهم میخوره و دلم خیلی می گیره.

میدونی مثل اون بچه هایی هستم که تو خونه شیرن و بیرون موش :( در تمام لحظاتی که اون بیرون موش هستم یا به موش بودنم فکر میکنم، بی اندازه غمگینم و دلم میخواد عوض میشد این روند، ولی همه ش انگار دست من نیست.

الهه :) ۰ نظر

98-7-1

+وقتی نگاهت به افق های دوردست تر باشه، وقتی نگاهت به اهداف بلند مدتت باشه، دیگه به اتفاقات ریز و جزئی و شاید سنگریزه هایی که تو مسیر رسیدنت به اون اهداف هست، اهمیت نمیدی و به سادگی نادیده شون می گیری. 

بعد بقیه تو را با مناعت طبع و با اعتماد به نفس می بینن و ستایشت می کنن.

بشخصه اعتماد به نفس همیشه از دغدغه هام بوده و همیشه به فکر تقویتش بوده ام، ولی می بینی بعضی وقتا ریشه ی اعتماد به نفس در سبک نگاه توئه، اون چیزی که تو تقویتش کردی اعتماد به نفست نبوده، صرفا زاویه دید و طرز تفکرت را عوض کرده ای.

 

++ چند روزی هست که خیلی مشتاق و نیازمند نوشتنم، ولی تنبلی کرده ام. دلم میخواد الان همه ی چیزایی که بهشون فکر کرده بودم و حرف داشتم در موردشون را در خاطر داشتم و میتونستم بنویسمشون، ولی متاسفانه خاطرم نیستند.

 

+++بعضی وقتا ناخودآگاهم متوجه هست که به لحاظ جسمی اذیتم و جاییم درد می کنه ولی آنچنان مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه ام و ذهنم مشغولم داشته که نمیفهمم چرا اذیتم، نمیدونم کجام درد می کنه. امروز از قبل از ناهار سرم درد می کرد ولی بالاخره در انتهای ناهار که شدتش انگار بیشتر بود، به خودم اومدم و فهمیدم که ای بابا، این چیزی که منو اذیت میکنه سرم هست که داره درد می کنه.

 

++++ نوشتن عشق منه :) همین اندازه غلیظ و شاید عمیق، نمیتونی بفهمی چقدر لذت می برم از نوشتن، حتی از نگاه کردن به کسایی که مشغول نوشتن هستند، از نظرم آدمایی که مینویسن خوشبختن، اونها پناهی دارند که فقط خودشون ازش خبر دارن، در اعماق وجودشون بهش تکیه دارند و میدونن که تکیه گاهی از این محکم تر پیدا نخواهند کرد.

 

+++++ در حال حاضر خوشحال و مشتاق و پر از انگیزه ام، و به این خاطر خدا را شاکرم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان