...

توی رمان جزء از کل، یه جایی یکی از شخصیت های داستان رو میبرن تیمارستان، پسرش میره که بره ملاقاتش و قبلش با دکترِ پدرش همچین مکالمه ای داره:

"-خوشحالم که اومدی، پدرت حاضر نیست با ما حرف بزنه.

+خب؟

-کاش با ما بیای و کمکمون کنی.

+اگه نمیخواد با شما حرف بزنه معنیش اینه که براش مهم نیست شما چی فکر می کنین، حضور من چیزی رو عوض نمی کنه.

-چرا براش مهم نیست من چی فکر می کنم؟

+احتمالا شما همچین چیزهایی بهش گفتین: ما طرف شما هستیم آقای دین، ما میخوایم کمکتون کنیم.

-مگه چه اشکالی داره؟

+ببین تو روانپزشکی، درسته؟

-خب؟

+اون تمام کتاب های استادان شماها رو خونده، فروید، یونگ، آدلر، رنک، فروم و بکر. همه رو. تو باید قانعش کنی در حد اونایی.

-خب، من فروید نیستم.

+مشکل همین جاست."

 

:)

در ادامه این پدر مذکور مجبور میشه، جوری رفتار کنه که همین دکترِ ابله، تشخیص بده او سلامت عقلِش رو به کف اورده و حرفاش منطقیه.

 

+خوندن این تیکه برام یه پیامی داشت، میدونی، خیلی وقتا تو عقابی هستی که تو لونه ی مرغ و خروس گیر کردی، بیا فرض کنیم قدرت دست این مرغ و خروساست، خیلی وقتا نه تنها فهمیده نمیشی، نه تنها بهت کمکی نمیشه، که تو مجبور میشی مثلا برای نطق های احمقانه شون در مورد پرواز کف بزنی و هورا بکشی، مجبور میشی ایگوشون رو ارضا کنی تا زنده بمونی، نمیدونم این اصلا میصرفه یا نه. ولی کاش اقلا فراموش نکنی که عقابی، و اقلا مرغ و خروس بودن رو هدفِ خودت نذاری.

چرا که در این مسیر، در مسیر تبدیل شدن به چیزی که نیستی، در این مسیر ناممکن، تو مطمئنا دیوونه خواهی شد، نه دیوونه به معنای خوبش، بلکه دیوونه به معنای مریضش.

الهه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان