چند وقتی هست که کتاب "وقتی نیچه گریست" اروین یالوم را تموم کرده ام، در حین خوندنش، زمان های زیادی بود که دلم میخواست یه جمله (عموما از جملات نیچه ) را اینجا بازنویسی کنم و ایده ها و افکاری که تو ذهنم باعث شده را هم بنویسم، ولی ننوشته ام به هر دلیلی، الان میخواستم اون جملاتی را که تو کتاب هایلایت کردم را اینجا هم بنویسم که داشته باشم.

یه چیز دیگه که موقع خوندن این کتاب همش تو ذهنم بود و دوست داشتم هیجانزدگیم را در موردش ابراز بدارم این بود که پسسر، اینا چقدر حساب شده حرف میزنن، چقدر کلمات و جملات را توی مُشت دارن، و موقع حرف زدن ازشون به عنوان ابزار برای تاثیرگذاری استفاده می کنن، و در مقایسه با اینا من کجای کارم؟ من موقع حرف زدن، میرم تو وضعیت کودک درون، و انتهای تلاشم اینه که یه چیزی در جواب داشته باشم و زود بگم بره! چرا آخه؟

بگذریم ولی، بریم سراغ هایلایت هامون از این کتاب دلخواه:

 

"تا کنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانه ی زندگی اش در نهان لذت نبرده باشد. هرچه این بزرگنمایی بیشتر بود، لذت بیمار هم بیشتر می شد. برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگی ای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهده ی ما نباشد."

 

"دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز می شود، نه از میلی کودکانه که کاش اینطور می شد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند حقیقت ندارد. تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر. میل به نامیرایی همان میل کودک است به بقای همیشگی نوک پستان برجسته ی مادر، ماییم که نام "خدا" بر آن نهاده ایم! نظریه ی تکامل به روشی علمی، زائد بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است، گر چه داروین جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند نداشت. مطمئنم شما نیز تصدیق می کنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم."

 

 

 

الهه :) ۰ نظر

00-03-28

امروز تنها بودم از صبح، و آه که روزها چقدر طولانین این روزها، اگرچه دوستشون دارم و بهم آرامش میدن از این جهت که حس میکنم برای هر کاری وقت دارم، و خب امروز خیلی کارها هم کردم، از چند تا کتاب هر کدوم چند صفحه خوندم یا چند دقیقه گوش دادم، فرانسه تمرین کردم، ورزش کردم (یوگا)، آشپزی کردم، خرید، برنامه ریزی برای فردا و هفته ی پیش رو، دو تا ویدئوی کوتاه از نیل گیمن دیدم (در مورد داستان نویسی)، فقط به این خاطر که این بشر را دوست دارم، سریال دیدم و ...

ولی تنها بودم، تنهای تنهای تنها.

نه رفتم با صابخونه اینا حرف بزنم، (هنوز تو ذهن خودم باهاشون کنار نیومده ام و واسه همین حرف زدن ازشون و منشن کردنشون اینجا، الان برام مقدارکی دردناک بود)

علاوه بر این، به هیچ کدوم از رفقا پیام ندادم یا زنگ نزدم، به اعضای خونواده هم همینطور (این نکته رو هم متذکر شم که تعداد اعضای خونواده ی من ماشالا زیادن، و این جمله ی تنها میتونست تبدیل به اقلا 20 تا جمله بشه، یعنی من با حذف اعضای خونواده برای زنگ زدن و ارتباط گرفتن 20 تا گزینه را از خودم گرفته ام)

چرا؟ 

چون حس میکنم بیفایده ست، اگرچه قبلا تجربه بهم ثابت کرده که بیفایده نیست، تاثیرگذاره واقعا، و اینو اگرچه نمیخوام قبول کنم و نمیخوام از معیارهای خودم کوتاه بیام، ولی میدونم که اگه باهاشون حرف میزدم هر چند کوتاه و سطحی مطمئنا تاثیر خودشو میذاشت و اینقدر احساس تنهایی نمی کردم.

معیار من چیه؟ اینکه کسی باشه که دوست داشتنمو بلد باشه و فقط حرف زدن با همچین کسی ست که میتونه کاملا راضی م کنه.

حالا سوالی که هست اینه که با این انتخاب اوکی بودم امروز؟ حالم خوب بود؟ آیا احساس تنهایی عذاب دهنده بود برام؟

خب این تنهایی از یه جهت مطمئنا عذابم میده، اگرچه واقعا این چیزی که میگم اهمیتش کمترینه ولی خب چیزیه که هست و آزاردهنده ست مثل وزوز یه پشه، و اون اینه که صابخونه اینا در موردم چه فکری میکنن؟ آیا سوالم توی ذهنشون؟ با خودشون میگن افسرده ای، ضداجتماعی ای چیزی هست؟ آیا اذیتن از اینکه من اینجوریم؟ آیا نگرانم هستن و نمیتونن به روم بیارن؟ آیا معذبن از اینکه من اینجوریم؟ نمیدونم چیزی که اذیتم میکنه تمام این سوال هاست یا دونستن این نکنته که ارتباط من با این جماعت اونجور که باید جرئتمندانه و خالی از ابهام نیست؟ آره شاید همین ابهام آزارم میده.

ولی حالا گذشته از اینها آیا اگر من جایی بودم که صابخونه ای به این صورت نقشی نداشت و مطمئن بودم که کسی اهمیت نمیده به تنها موندن یا نموندن من، اونموقع هم برام آزاردهنده میبود تنهایی؟ حقیقتش اینه که مثل همیشه بحث من، بحث لذت بردنِ خودم نیست، بحث این نیست که من چی میخوام، که حالا چون ارتباط میخوام و نیست پس تنهایی آزاردهنده ست برام، نه من فقط یجورایی انگار خودم را موظف کرده ام که زندگیم سالم باشه، و مبادا کاری کنم که برام ضرر داشته باشه و فکر میکنم تنها موندن زیادی شاید ضرر داره واسه همین میتونه یه مقدار هم از این بابت آزارم بده.

و با این حساب چاره احتمالا اینه که اولا من در این مورد هم بیخیال انجام وظیفه بشم، بیخیال اثبات چیزی به کسی، حتی به خودم بشم، بعدش مطمئنا احساس نیاز به ارتباط خواهد بود و تلاش در جهتش.

 

+یکی از اون کتاب هایی که امروز چندین صفحه ازش خوندم، فلسفه ی تنهایی بود، هر چی پیش تر میرم با این کتاب، بیشتر گم میکنم دلیلی که به خاطرش دارم این کتاب را میخونم، و الان کاملا برام مبهمه، من چی میخوام از این کتاب و از جون خودم؟ میخوام که این کتاب بهم چی بگه؟ میخوام که سبک زندگیم را توجیه کنه؟ و بگه ایراد نداره تنها موندن؟ نمیدونم، شاید. ولی امروز هر زمان که تنهایی فشار میورد (معلوم نیست چجور فشاری دقیقا) چند صفحه از این کتاب را میخوندم، دنبال کمک بودم احتمالا، دنبال اینکه این لقمه (همون تنهایی) هضم شه.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان