گندی زده ام که مپرس

گندی که زدم، smsیست که به داداش گرام دادم، smsی بود تمیز و اتوکشیده و فکر شده با نگاهی از بالا به پایین و از سر بزرگواری و از سر اینکه من میدونم تو نمیدونی، تو یه بچه ی کوچولویی که من قصد دارم تربیتت کنم.

لحظاتی مثه الان حس می کنم یه طبلم، با صدایی بسیاااار بلند و درونی بسیااااارتر تهی. دیشب هیجانزده بودم و گریه میکردم که آه چقدر به من توهین شده و چقدر به غرورم برخورده و زیر پا له شده ام و من میرم از اینجا و روزی بر می گردم که بهم تعظیم کنن و حضورم را جشن بگیرن، sms امروزم هم از پس لرزه های هیجانات دیشب هست. در حالی که من هنوز اینجام و اینقدر به جریان رفتنم فکر کرده ام که خسته و مچاله ام و ذره ای انرژی و قدرت در وجودم نیست. مثه یه بادکنکیم که بادش خالی شده و با یه قژژژ ممتد دور اتاق گشته و افتاده یه گوشه.

نمیدونم چه انتظاری دارم از خودم؟ که اعتراض نکنم به اینکه حس میکنم دارم تحقیر میشم؟ نه، فقط انتظار دارم وظیفه ی سر و صدا و هارت و پورت را خودم بر عهده نگیرم و اجازه بدم موفقیت این کارو بکنه برام، اگه موفقیتی قرار است باشد.

این ته تغاری بودن تو یه خونواده ی پرجمعیتِ با محبت، بزرگ معضلیست، فکر نکنم تا آخر عمرم بتونم کاملا از این فکر و این توهم که من در چشم بقیه موجود ترحم برانگیز نیازمندی هستم و تلاش برای اثبات خلافش، رها شم، همیشه تلاش کردم به اطرافیانم بفهمونم نه من اونقدرا هم که شما فکر میکنید طفلی نیستم، لطفا باهام شفاف و حتی خشن باشید و ببینید که من گریه نخواهم کرد.

الهه :)
سکوت محض

:)

:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان