99-4-3-4

"بعضی وقتا فکر می کنم شرینک ها (همون روان درمانگر ها) زیادی به ارتباط ها اهمیت می دن. چیزای دیگه ای هم توی دنیا هست. من دوست ندارم با آدمای دیگه ملاقات کنم. من به خوبی اونا را مدیریت می کنم. بعضی از مردم تنهایی را ترجیح میدن."

"حق با توئه. فرض من اینه که ارتباط ها در مرکز همه چیز قرار دارن. به نظر من، ما در درون ارتباط ها قرار گرفتیم و با وجود ارتباط خصوصی خوب، بهتر عمل می کنیم. مثل ارتباط خوب، طولانی و عاشقانه ای که با همسرت داشتی."

 

 

+یه دیالوگ دیگه از کتاب مخلوقات یک روز، از اوناییش که بد رو مخم رفتند. باعث میشه فکر کنم نبود یه رابطه ی خوب تو زندگیم، الان، منو از خیلی چیزا عقب نگه داشته.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-3

الان که اینجا دیگه بوی گه تقریبا نیست یا خیلی کمه، و سر و صدا هم قابل پذیرش تره برام و بالاخره بازم به صابخونه گفته ام که صداشو ببُره، و با این حساب چیزی برای مشغولیت فکری و گیر دادن نیست :) تنهایی را بیشتر حس می کنم، نه اینکه بخوام ازش فرار کنم یا به اندازه ی کافی ازش لذت نبرم، ولی لزوم وجود ارتباطات صمیمانه را بیش از پیش می چشم، و در ارتباطاتم قدم ها جلو میرم، ولی انگار این روزا همه بی نیازن از ارتباط باهام، و وقتی تو ذهنم تصمیم میگیرم که منم مثل خودشون خواهم بود، منم قفل خواهم بود، می بینم در این صورت فقط با خودم لج کرده ام.

خلاصه که این روزا به تلافی تمام روزهایی که من ناز کردم و روابطم را ناکافی ارزیابی کردم، حالا همه دارن در رابطه با من ناز می کنن، و منم که برای همه ناکافیم! پووووففف، غلط کرده اند.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3-2

میفرماد که: "نگار دردت نبینُم، نگار و مه جبینُم، نگار جون دلوم، محرم بشی دستت بگیرُم"

آخ که چقدر دلم میخواست با همین حُجب این حرف ها بهم گفته میشد تا گوینده ش را ماچ بارون میکردم، دلم غنج میره هر بار خودمو جای نگار میذارم :)) و همچین جمله ای در عین تمام سادگی و بی غل و غش بودنش، هم از نظرم عشقِ مجسمه و هم بسیااار اروتیک :)

این هم یک مثال ساپورتیوه برای حرفی که تو پُست قبل زدم، یه حرکت ساده ی لمسِ دست کسی، میتونه تمام خواسته ی کسی باشه چون این بشر حساسه، چون این لمس ریشه ای طویل توی ذهنش داره، و فقط یه لمس نیست.

الان منم با این توضیحاتم و پیدا کردن علت و معلول، و طبیعی کردنش گند زدم به حسی که میشد گرفت :))

 

احتمالا همه شنیدن آهنگشو، ولی محض احتیاط خواستین از این آدرس دانلود کنین.

الهه :) ۰ نظر

99-4-3

"حساس نشو"، "سخت نگیر" و "گیر نده" و جملاتی مثل این را خیلی زیاد از همه شنیده ام و حتی از خودم، و البته که خیلی تلاش کرده ام نسبت به چیزای زیادی بی تفاوت باشم و نبینمشون و بهشون گیر ندم، ولی از بعد رفاقت با نرگس و الان موقع خوندن داستانای اروین یالوم (اگرچه این نکته م خیلی به داستان هاش مربوط نیست ولی) میفهمم که هر چقدر بیشتر حساس باشی و بیشتر گیر بدی به همون اندازه زندگیت عمیق تر خواهد بود.

میشه مثل Pou (همین بازی پو) زندگی کرد، به هیچی گیر نداد، حساس نشد و در نادیده گرفتن هر چیزِ مثلا غیر مهمی استاد شد، یه سری نیاز های اساسی داشت و برآورده شون کرد و خوشحال بود، و بالاخره مُرد، ولی اینجوری هیچ وقت با زندگی درگیر نبوده ای، هر چقدر در ایگنور کردن توانا بشی، داری امکان ریشه دادن را از خودت میگیری، امکان اینکه این نیازهای اساسیت بر پایه ی مفاهیم عمیق و زیبا ساخته شده باشن را از خودت می گیری.

یه مثالِ حالا ملموس تر شاید میتونه این باشه که بشخصه با دیدن خیلی از پورن ها، تمام حسم از بین میره و به جای اینکه داغ بشم کلا یخ می کنم، چون بسیااار طبیعی و حیوونیه، هیچ زیربنایی نداره، هیچ چیزی که ذهن آدمو درگیر کنه و برش بیانگیزه، کاملا فیلمه، یه فیلم سطحی، خیلی خیلی سطحی، هیچ احساسی درگیر نیست.

و میدونی من نمیفهمم چرا اصرار بر اینه که چون زندگی کوتاهه، بهتره که به خوشحالی بگذره، آره زندگی کوتاهه، و خیلی خیلی کوتاه تر خواهد بود اگر عمیق نباشه، عمق، میتونه از یه لحظه یه ابدیت بسازه و این عمق جز با حساس بودن، جز با درگیر شدن با زندگی (همه ی زندگی، همه ی احساس ها) با تمام وجود و تمام سنسورهات به دست نمیاد.

حساس باش، به خاطر این حساسیت درد های غیرقابل وصف را متحمل شو ولی ازش دست نکش، این حساسیت خودِ زندگیست.

 

+خیلی جاها وقتی خودم را میذارم جای اروین (یالوم)، از اینکه حتی جزئت اینو به خودم دادم که بگم این بشر الگوی منه، خجالت می کشم، به این دلیل که اگه من درمانگر بیمارهای اروین یالوم بودم خیلی چیزها، خیلی احساس ها و رفتارهاشون برام بسیاااار غیرقابل درک و تعجب برانگیز می بود و هیچی نداشتم که بگم، چرا؟ چون اون موارد چیزهایی هستند که من تلاش کردم ایگنورشون کنم، تلاش کردم سخت نگیرم و پی نون باشم که خربزه آبه.

حساسیتم را خودخواسته از بین برده ام و سرکوب کرده ام، و طفلی من :) که از خودم یه موجود بیشعورِ عاقلِ مثلا قدرتمند ساخته ام. قدرتمندی شبیه یک روبات، بهرحال احساس های آدمیزادن که آدمو آسیب پذیر می کنن.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان