...

از آدم هایی که در رابطه ی صمیمانه هم بلد نیستند خودافشایی کنند، بلد نیستن چیزی از ضعف ها و نیمه ی تاریک وجودشون بروز بدن، بلد نیستن به خودشون بخندن، بلد نیستن به اقتضای شرایط شکسته نفسی کنن و متواضع باشند، حالم بهم میخوره. احساس می کنم در درون مرده اند.

آدم هایی که وقتی پیششون داری از چیزی که ناراحتت کرده، از ضعف های خودت یا زندگیت حرف میزنی، همچنان از خودشون تعریف می کنن، و انتظار دارن تو هم باهاشون همراه شی و در مدحشون بسرایی، آدمای از خودراضی خودبینی، که احساس تافته ی جدابافته بودن دارن و انتظار دارن اینو همه ببینن و بهشون بگن، کسایی که در طی زندگیشون فقط خودشون را دیده اند، و فقط منتظر مونده اند تا کسی هم ببیندشون و ازشون تعریف کنه، در حالی که خودشون همیشه برای دیدن خوبی های بقیه کور بوده اند.

این جماعت، والدِ من را تبدیل به یک هیولا می کنن، که ذره ای شفقت یا ترحم نمیتونه نسبت بهشون داشته باشه، و دلش میخواد از هر موقعیتی برای ترکوندن و مچاله کردنشون استفاده کنه.

دیشب با یکی از امثال این جماعت هم کلام شدم، و هر چقدر خواستم خنثی حرف بزنم که بهونه ای برای خشمگین شدن، دستم نده، باز هم زهر خودش را ریخت، و الان داشتم فکر میکردم به تمام انتقادهایی ازش که تا به حال فقط محض خوب بودن، دندون روشون گذاشته بودم، دلم میخواد همه رو آوار کنم رو سرش. به طرز عجیبی دیگه به چشم یک آدمیزاد بهش نگاه نمی کنم، به یک شیء تقلیل پیدا کرده، یه چیزی مثل کیسه بوکس، یه چیزی که لزومی نداره باهاش محتاط باشم.

همچین وقت هایی یه قسمتی از وجودم که خب خیلی هم بُرش نداره اصرار داره که دارم اشتباه میزنم و خودمم که یک مشکلی دارم و هیچ چیزی قرار نیست باعث بشه من با احساسات آدم جماعت بی احتیاط باشم، ولی خب میگم که بُرش نداره، هنوز واقعا بهم اثبات نشده که دارم اشتباه می کنم، و هیچ احساس پشیمونی ای از حمله کردن (البته حمله ی پروفشنال، شامل انتقادهایی مبتنی بر واقعیت) به اینجور آدم ها (وقتی رو اعصابم هستند) ندارم، و همچنان قسمت بزرگی از وجودم باور نداره که دارم کار غیرحرفه ای یا بدی انجام میدم و احساس گناهی هم در کار نیست.

الهه :) ۰ نظر

you may stop darling

طی تلاش های نافرجامم در جهتِ، در جهت چی؟ حقیقتا خودم هم نمی دونم. اصلا نمیدونم اسمش را تلاش بذارم، آره میشه گفت تلاش برای فرار از واقعیت، تلاش برای داشتن این توهم که دارم واقعا غلط مفیدی برای زندگیم می کنم، یا شایدم تلاش برای پیدا کردنِ کسی که مسئولیت دوست داشتنم (و چه بسا مسئولیت های دیگه) رو بهش بسپارم، و شاید هم تلاش برای فرار از این تنهایی بی حد، دوباره با یک آقویی رفتم سرِ قرار! پوووففف

و با وجود اینکه از روز برام روشن تره که این رابطه به هیچ جایی نخواهد رسید و اصلا مطمئن نیستم برای مدت طولانی بتونم با این بشر حرف بزنم، چون اصلا در فاز دیگریست، من در دنیای ایده ها و تفکرات زندگی می کنم و ایشون در دنیایی کاملا مادی و قابل لمس، و البته که در تمام زمینه هایی که من مستعد و باسوادم ایشون بی استعداد و بی سواده، باز هم به طرزی خودشیفته نمیخوام و سخته برام هضمش که من هم برای او جذاب نبوده باشم، نوچ. مادر نزاییده کسی که منو ریجکت کنه :)) بماند که اگه با یک آدم به قول خارکیا superficial یا ظاهربین طرف باشم که توی ایران در 99.9 درصد موارد همینطوره، شانس آنچنانی هم برای ریجکت نشدن ندارم. (البته دارم مقدارکی هم شکسته نفسی می کنم.)

 

 

+یه چیز دیگه ای هم که باید بسش کنم این مهربونی و تواضع و تلاش برای روشنفکر موندن بیش از حدم هست. اصرار دارم به آدم ها این حس را بدم که اوه پسر چقدر تو جذاب و فان هستی در حالی که واقعا این نیست نظرم! کام آااان الی!

الهه :) ۰ نظر

99-8-15

اشتباه بودن یه سری چیزها بارها و بارها بهم ثابت میشه و باز هم تکرارشون می کنم، حقیقتا عاصیم از خودم.

دلم میخواست عوض می شدم، از این رو به اون رو

تبدیل می شدم به آدمی که به چیزهایی که لازم نیست خیلی اهمیت بده، اهمیت نمی ده

ناراحت بودن یا شدنِ ملت ازم، زمانی که میدونم کارِ اشتباهی نکرده ام اینقدر کنترلم نمی کرد

در ارتباطاتم با آدم ها آروم و با اعتماد به نفس می موندم و با اعتماد به نفس حرف میزدم

با برنامه بودم و برنامه هام برام در اولویت اول بود، اولویت اول تا دهم خودم میموندم و بعدش آدم ها.

و ای کاش این حقیقت که اول و آخر روی هیچ کسی جز خودم، نمیتونم حسابی باز کنم را قبل از مایه گذاشتن برای آدم ها به خاطر میوردم.

و در حالت ایده آل ای کاش رها بودم، ای کاش نمیخواستم چیزی را بهتر یا متفاوت از اونی که هست نشون بدم، هیچی رو، ای کاش همونی میموندم که بودم، حس میکنم تمام انرژیم داره برای همین وانمود کردن ها میره.

الهه :) ۰ نظر

99-8-12

یادمه اون قبلنا زمانی که داشتم یکی یکی، آدم هایی که تو زندگیم بوده اند را خط می زدم و بیخیال دوستی و ارتباط باهاشون می شدم، نگرانی ای ته دلم بود که مبادا روزی برسه که تنها بمونم در حالی که لازمه کسایی دور و برم باشند، در طی چند وقت اخیر حس میکردم همون روزی که ازش می ترسیدم رسیده و چرا اینقدر دوستانم محدودن و چرا عده ی بیشتری را برای خودم نگه نداشتم، چرا اینقدر راحت حذفشون می کردم، و الان امروز باز دوباره یه اتفاقی پیش اومد، و یه چیزایی از ذهنم گذشتن که فهمیدم هنوزم عوض نشدم، هنوز همون الهه ی دیوانه ام، که به سادگی آبِ خوردن، لیست دوستانش را کوتاه و کوتاه تر می کنه.

یک دلیلش میتونه این باشه که بلد نیستم از کسی چیزی بخوام، و به این طریق درگیر نگهش دارم، فقط خودم را موظف میدونم که برای طرفم انرژی بذارم و وقتی که خسته شدم از این یکطرفه بودن، تمومش می کنم.

 

+چه بد که این روزها کم می نویسم، در حالی که هر روز کشفیات و نتایج متفاوتی در مورد خیلی چیزا تو ذهن دارم، باید اینا را نوشت، و یک روزی بهشون خندید.

الهه :) ۰ نظر

...

+وقتی از بدبختیات میگی، بعضیا تلاش می کنن اثبات کنن که ما بدبخت تریم، بعضیا دل میسوزونن و میگن حقیقتا که فلک زده ای، بعضیا نصیحت میکنن، بعضیا تلاش میکنن با راه حل دهنت را ببندن، و بعضیا هم شاید صراحتا بهت بگن که اهمیت نمیدن، با وجود اینکه هیچ کدومِ اینا در دسته ی همدلی قرار نمی گیره، ولی بازم برین خدا رو شکر کنین که در مقابل واکنش یکی از رفقای من خداست! این موقعیت ها برای ایشون یک فرصته، تا از خودش تعریف کنه، تا بگه آره تو لازمه که بدبخت باشی ولی ببین من چقدر خوشبختم. خااک بر سرت.

ای خودااا :)

 

++ صابخونه امروز ظاهرا ازم ناراحت شده، چرا؟ چون دیروز یه تعارف مختصری کرده بهم که تو مهمونی پاگشای نوه ش برم پیششون و من نرفتم، چون لحظه ای شک نکردم که تعارف اصفهونیست، و حتی اگه شک هم میکردم، آخه منو سننه؟ نمیفهمم، کی مستاجرش را به همچین مهمونی ای دعوت میکنه، شما خودتون هنوز با طرفِ عروس غریبه این، منم که با هر دو طرف غریبه ام، کجا بیام آخه؟ چرا ما نمیتونیم یه صابخونه مستاجر معمولی باشیم؟ و اصلا گیریم که من نرفتم، ناراحت شدن داره؟ از چی ناراحت شدی آخه؟ از کی؟ از من؟ منی که قاعدتا اینجا تنها و حالم خرابه؟ از یه لوزرِ مهرطلب؟ که الان به خاطر ناراحتی تو، کلی خودش را خواهد خورد؟

من واقعا نمیفهمم آدم هایی را که از لوزر جماعت ناراحت میشن، بابا بذار به درد خودش بمیره، اون مطمئنا خصومت شخصی ای با تو نداره، خصومت اگه داشته باشه، تنها و تنها با خودشه و تا وقتی آزارت نمیده دست از سرش بردار.

بعد چیزی که رقت انگیزتره، میدونی چیه؟ اینه که تا به حال زیاد پیش اومده در رابطه با هر کسی که تلاش کردم بهش ثابت کنم من عددی نیستم و قرار نیست ازم ناراحت بشه. به این قیمت آخه؟

 

+++به لطف تکنولوژی فهمیده ام، کسی که دو سه هفته ای با شدت و حدت قربون صدقه ی ما رفت و بهمون ابراز علاقه کرد، الان دو هفته ست که با کس دیگریست. با وجود اینکه بودنِ این بشر را نمیخوام، از هیچ لحاظی در حد من نبوده، ولی اینکه به همین سرعت با کس دیگه ای ارتباط موفقی داشته باشه، برام قابل هضم نیست.

تو باید صبر میکردی، منو میشناختی، از زیر و بم وجود من مطلع میشدی و اونموقع میفهمیدی هیچ احدی شبیه من نخواهد شد، و باقی زندگیت را در حسرت اینکه من تو زندگیت باشم طی میکردی، متوجهی؟ لعنت بهت. :))

بماند که خودم خودم رو دوست ندارم، ولی غیر از خودم احدی حق نداره دوستم نداشته باشه :))

الهه :) ۰ نظر

like you've never sucked before

می فرماید که: از آشپزی بیزار است. و من با خودم فکر میکنم که من هیچ زمان همچین جمله ای به زبون نمیارم حتی اگه واقعا بیزار باشم، چون فکر میکنم هر آدمی باید از پسِ خودش بربیاد و عقل حکم میکنه بتونی شکمت را هم سیر نگه داری و برای روز مبادا لازمه که از آشپزی بیزار نباشی، و زدن این حرف احمقانه، گستاخانه و بچگانه ست، و من باید عاقل باشم و گستاخ نه.

و فکر میکنم به اینکه از این حرف هایی که من حق زدنشون را برای خودم قائل نیستم، خیلی زیاااده.

هیچ وقت یادم نمیره برای اینکه عاقل بنومایم، بزرگ بنومایم، داشتم یه تصمیم بی اندازه غلط میگرفتم برای ازدواج حتی. هعی.

این روزا، روزای من نیستن. حالم خوب نیست.

چه گستاخانه میگی حالت خوب نیست الی، چطور جرئت میکنی یه کلام بیهوده به زبون بیاری، کی چیکار کنه که تو حالت خوب نیست، دهنتو ببند و برو حالت را خوب کن! این مکالمه ایست که حالا نه دقیقا به این شکل، ولی زیاد تو ذهن من تکرار شده، همیشه در مقابلش کوتاه اومدم، ولی دلم میخواد این دفعه در جواب بگم، من حالم خوب نیست، suck it.

الهه :) ۰ نظر

and i will fuck you too

در انتها بهم گفته بود، اونقدر توی فضای مجازی بودی، اونقدر از خونه بیرون نیومدی، اونقدر در واقعیت ارتباط نگرفتی و روابطت تماما مجازی بوده اند که اصلا بلد نیستی در واقعیت ارتباط بگیری.

البته نمیدونم دقیقا منظورش اینا بود یا نه، ولی خب این چیزی بود که خودم بهش فکر میکردم و از اون حرف هم برداشت کردم. و این برداشتم از اون موقع پسِ ذهنم تکرار شده، و بهم یادآوری کرده که من دارم در مسیر آدم فضایی شدن، عجیب غریب شدن پیش میرم در حالی که از این بیزارم.

البته میدونی عجیب غریبِ قدرتمند ایرادی نداره وا، ولی اون عجیب غریبی که من هستم اصلا قدرتمند نیست. و عجیب غریب از نظرم زمانی قدرتمنده که این گزینه را انتخاب کرده باشه و به باقی گزینه ها هم اشراف داشته باشه، ولی من دارم از طریق آدمیزادی دور و دورتر میشم هر روز، و بهش اشرافی هم نداشته ام.

علاوه بر این بهم گفت حیا نداری، عفت کلام هم نداری، و من یه دل سیر به اینها خندیدم. آااره من بی حیااام، بی عفت! پسسسر، باورت میشه من با این چهره ی مظلوم معصوم رنج کشیده ی طفلی؟ :)) و میدونی این چرا خنده داره و ناراحتم نمیکنه، چون بی حیا و بی عفت بودن انتخابم بود، و به گزینه های مقابلش هم کم و بیش اشراف دارم، آره باورم کن، میتونم خودمو کنترل کنم و هر حرفی را نزنم، ولی دلم میخواد و انتخاب می کنم که وا بدم و بزنم :))

الهه :) ۰ نظر

i shall fuck myself & my life

همیشه در چشمم اونهایی که نمیخوان صادق باشن با خودشون، نمیخوان به ضعفشون اقرار کنن، طفلی و بانمک و خنده دار بوده اند، غافل از اینکه در طی تمام این مدت خودم هم یکی از اونها بودم.

من البته به ضعف های زیادی اقرار کردم، که حتی به طرز مسخره ای خیلیاشون را نداشتم، ولی فقط به این دلیل که میدونستم این یکی از نشونه های قدرت، و یکی از راه های پروفشنال برای قدرتمند جلوه کردنه! خنده داره واقعا، به طرز تاسف برانگیزی خنده داره.

با وجود تمام تلاشم برای شفاف بودن، رو بودن، سانسور نکردن، همیشه یکی از بسته ترین ها مونده ام، هیچ وقت اون چیزی که واقعا تو دلم بوده رو زبونم نبوده، نه که بدونم چی تو دلم هست و بیانش نکنم، نه در واقع چیزی که تو دلم هست زیر خروارها فیلتر مدفون شده ست، اساسا دسترسی به اونجا ندارم.

و البته میدونی، اون چیزی که لازمه بیان شه، واقعا تو دلم نیست، حقیقت زندگیمه، حقیقت چیزیه که هستم و محیطی که توش زندگی میکنم، اینا چیزاییست که هیچ وقت رو نکرده ام، در عوض فلسفه بافتم و نظریه دادم. :) چون چیزی که هستم و جایی که فعلا هستم را نپذیرفته ام، نگاه من همیشه به اون دورها بوده، به اون چیزی که میخوام و باید باشم و باید باشه، چیزی که هستم، چیزی که هست را دلم نخواسته ببینم، چون به اندازه ی کافی خوب نبوده، حتی معمولی هم نبوده، جوری که اقلا بدونم به یک گروه بزرگی متعلقم و تنها نیستم. شاید اصلا به همین دلیل بوده که رو نکردم، دلم نخواسته عجیب و غریب باشم، ولی حقیقتش اینه که این روزها خیلی خیلی احساس عجیب غریب بودن میکنم، و اگرچه دلم نمیخواد اونجور باشم، ولی تلاشی هم در جهت نرمال شدن نمی کنم.

پوووففف، حقیقتا پوووففف

الهه :) ۰ نظر

tired of pretending

حس میکنم در طی زندگیم همیشه ناخواسته مجبور به دفاع از خودم شدم، خودی که بهش باور نداشته ام. نمیدونم شاید هم ناخواسته نبوده و نتیجه ی زود خوندن یه سری کتاب ها بوده. ولی این روزها خسته ام، خسته از دفاع کردن، خسته از اثبات باوری که عمیقا ندارمش، خسته از اثبات قدرتی که ندارمش. و خب خیلی مسخره و عجیبه که هنوز هم نمیتونم پیش کسایی که منو وارد این بازی کرده اند، به تمام اینها اقرار کنم و از بازی انصراف بدم. بهم اجازه نمیدن.

ضعیف نگهت میدارن، اعتماد به نفست، باور به خودت را ازت میگیرن، و بعد ازت میخوان این ضعف را سانسور کنی، ورژن ضعیفت پذیرفته شده نیست، تو در برابرشون موظفی که ضعیف نباشی.

 

بی اندازه دلم میخواد از این چرخه ی باطل بیام بیرون. میدونم طرز فکر خودم و غرور مزخرفم در رابطه با یه سری چیزا هم مطمئنا به موندن توی این بازی دامن میزنه.

 

با وجود اینکه ننه ی گرام اصرار داره من بی رگم، و مشکلی ندارم با اینکه ضعف هام دیده بشن، ولی آه که اینطور نیست و ای کاش که بود، ای کاش قبل از تمام هارت و پورت ها و گنده گوزی هام و وانمود کردن به اینکه به کمک کسی نیاز ندارم و خودم میدونم دارم چیکار میکنم، یک موجود نیازمند آویزون بودم و یه همچین فازی را در طی زندگیم طی میکردم، فکر میکنم در اون صورت عبور از ضعف امکان پذیر بود، ولی اینجوری من همیشه یک موجود ضعیف در پوسته ای از قدرت میمونم.

 

الهه :) ۰ نظر

99-7-24

پیامی با محتوای اینکه زحماتتو می بینم و قدرشون را میدونم و ازت متشکرم به خاطرشون، را دیشب برای زن کاکوی گرام فرستادم، و از صبح دارم خودم را میخورم که چه غلطی بود کردم؟ و راستش به طرز حماقت باری (یا بهتره بگم فلاکت باری) شرمگینم به خاطرش! چطور ممکنه آخه؟ که من به خاطر تشکر کردنِ از کسی شرمگین بشم؟

و با خودم فکر میکنم، خب ببین، برای ساده ترین و خوب ترین پیام و حرفی که زدی خودت را سرزنش می کنی، بعد انتظار داری پر حرف تر باشی و بیشتر خودت را بیان کنی؟ خب معلومه که در ناخودآگاه از ترس سرزنشِ بعدش، ساکت تر از اینی که هستی خواهی شد.

حالا اینکه دقیقا چرا شرمگینم، مسئله ایست که باید بررسی شه و جوابش پیدا شه، شاید یه ریشه از ریشه های حسِ شرم توی وجودم قطع بشه، میدونی از غیرمنتظره بودن و مزخرف بودنِ حرکتم در چشم کاکوی گرام شرمگینم، از اینکه فکر کنه دارم پشتِ سرش، خودم را واسه زنش، شیرین می کنم! از اینکه با مخالف بودن موضعم با باقی اعضای خونواده، باعث شده باشم غرور خونوادگیمون بره زیر سوال مثلا، ولی خدا میدونه که قصدِ انتهاییم بهتر شدنِ رابطه ی بین کاکو و زن کاکوی گرامه.

کاش از این آدم هایی بودم که کار خودشون را بهترین میدونن و در هر صورتی ازش دفاع می کنن و هیچ زمان بهش شک نمی کنن، ای کاش من اصلا متوجه ایرادی نمیشدم تا زمانی که کسی بهم نگفته بود، ولی مشکل اینجاست که من اصلا منتظر نمیمونم کسی ازم ایرادی بگیره و حتی خیلی وقت ها اصلا ایرادی گرفته نمیشه، ولی من خودم را به بدترین وجوه ممکن نقد و سرزنش کرده ام، و در سر به زیر ترین و خجل ترین حالت ممکنم و تقصیر را قبل از اینکه کسی مقصر بپنداردم، به گردن گرفته ام.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان