99-5-13

حس میکنم امروز نیروی گرانش روم چندین برابر بوده و دارم توی زمین مکیده میشم، همینجور پخش زمینم و فقط دارم کتاب میخونم، برباد رفته رو. تموم بشو هم نیست به این زودیا. به محدودیتی که برای خودم گذاشته بودم که از 8 شب به بعد حق رفتن به پیامرسان ها و شبکه های اجتماعی را داشته باشم، پایبندم ولی میشه به جرئت گفت که غیر از کتاب خوندن غلط خاصی نمی کنم، فکرشو بکن، این روزها توی این سن! این روزها باید روزهایی باشند که فعالانه میگذرند، نه مثل بازنشسته ها یا شاید بچه ها. آره کتاب خوندن های این مدلی مال بچگی هاست، نه الان. و من خب عقبم از زندگی، شایدم برهه های مختلف زندگیم به هم ریخته ست.

 

از اینکه پدرِ گرام موجود قدرتمندی نبوده تو زندگیش و یه سری آدم وقیح همیشه تونسته اند بهش زور بگن، بدم میاد.

 

اینکه یه احمق که هیچی حسابش نمیکنم، به خاطر تواضع من فکر کرده میتونه به زندگی و کارهای من جهت بده، در عین خنده دار بودن مشمئزم میکنه. طرف فقط به این خاطر که مهاجرت کرده احساس میکنه در این موضع قرار گرفته که فرهنگ را یادِ همچون منی بده. مدعی بودن در عین نفهمی، واقعا بلای بدی ست. واقعا دلم میخواد این حقیقت را که هیچی، مطلقا هیچی حسابش نمی کنم را یک بار اقلا بهش یادآوری کنم و بنشونمش سر جاش.

تواضع واقعا در برابر هر کسی جایز نیست، اینو باید یادم باشه و حتی الامکان تواضع را بیخیال شم.

 

از بربادرفته چیزهای خیلی خیلی خوبی یاد می گیرم، چیزایی که احتمالا هیچ کس بهشون توجه نمیکنه و اصلا به اون منظور داستان نمی خونه. و حقیقتا قربون خودم برم که اینقدر می فهمم و باهوش و جیگرم :)) با وجود تنبلی خودم رو بی نهایت دوست دارم و هیچیِ خودم و زندگیم را با هیچ احدی عوض نمی کنم.

اینا شاید در ظاهر خنده دار باشن ولی حقیقت محضن، و من تا به حالش هم اشتباه کرده ام که به اندازه ی کافی قربون صدقه ی خودم نرفته ام و از خودم تعریف نکرده ام، باید جبرانش کنم.

دیگه از این به بعد هیچ چیزی باعث نمیشه به خودم شک کنم، خودمو سرزنش کنم یا شکسته نفسی کنم، هیچ چیزی.

الهه :) ۰ نظر

99-5-8

تصمیم جدی برای محدود کردن زمانِ حضورم در شبکه های اجتماعی، گرفتم، قرار اینه که فعلا از 8 شب به بعد اجازه ی باز کردنِ تلگرام یا واتساپ یا احیانا اینستاگرام و البته پینترست را داشته باشم، و امروز اولین روز این چالش n روزه مه، و حس میکنم راه حل تمام مشکلاتم را با همین یه حرکت پیدا کرده ام.

بعد میدونی جالب اینجاست که من اصلا تو اینستاگرام فعالیتی ندارم، منتظر هیچ لایک یا کامنت یا دایرکتی نیستم و از پیج هایی هم که دنبال میکنم فقط استوری های دو سه تا را چک میکنم و پُست های یه دونه شون را نمیخوام از دست بدم. یا تو تلگرام خودم کانال ندارم و خوندن مطالب هیچ کدوم از کانال هایی که توشون عضوم اورژانسی نیست، کسی هم اونجا برام پیام نمیده، و تو واتساپ با وجود ارتباطات بسیاااار محدودِ من در طی یک روز فوقش یک نفر بهم پیام بده، که اونم یا دوست صمیمی یا خواهری، خواهرزاده ایست که اگه واقعا کار اورژانسی مهم داشت میتونه بهم زنگ بزنه :)) و این خنده م برای اینه که معمولا جواب نمیدم، چون گوشیم همیشه ی خدا سایلنته.

بعد با این اوصاف فکرشو بکن که زمان زیادی را توی همین اپلیکیشن ها میگذرونده ام، دیروز که رفتم اپلیکیشن quality timeام را چک کردم اینو متوجه شدم، و کف م برید. من خیلی وقته این اپلیکیشن را رو گوشی و تبلتم دارم و اینکه چرا تا به حال زمان مصرفیم را پیگیری نکرده ام هم از عجایب روزگاره، شاید هنوز وقتش نرسیده بوده که آدم شم و الان وقتشه.

دیروز که از حجم تنهایی و نبودِ کانکشن شاکی بودم با خودم فکر کردم واقعا چیزی که الان نیاز دارم داشتن ارتباطات فراوونه؟ و به این نتیجه رسیدم که نوچ، و مدت هاست در جستجوی همچین تنهایی نابی بوده ام ولی حضور در این شبکه های اجتماعی مزخرف این نیاز واهی را بهم تحمیل کرده بود که منم میخوام که برو بیای فراوونی داشته باشم و از اینجور چرت و پرت ها.

ارتباطات یک بعد از n بُعد زندگی آدمیزاده، و درسته که اهمیت داره و باید به فکرش بود ولی در عین حال اون n-1 بعد دیگه به عهده ی خودِ تنهام هست، و باید بهشون برسم. ضمن اینکه زندگیم همین الانش هم خالی از ارتباطات نیست.

 

 

+یوگای صورت و یوگای هیکل را انجام دادم، در حالی که عمریست با خودم میگم باید این کارا بکنم و چرا نمی کنم؟ و الان فهمیدم چون مشغول چیزای مزخرف دیگه ام.

++همینجوری دور هم باشیم هم گفتم چند صفحه از داستانِ معروفِ "برباد رفته"ی مارگارت میچل را بخونم، چون اول و آخر این از داستان هاییست که باید بخونمش، ضمن اینکه این مدت دوز اینجور داستانا تو خونم اومده پایین، و دلم میخواد بخونم و شروع کردم و 50 صفحه را خوندم و لذت بردم. اونجایی که اسکارلت با باباش در مورد اشلی حرف میزنه خیلی دلخواهم بود، اینکه میتونه با باباش حرف بزنه و اینقدر صریح با هم حرف میزنن و این حرف زدن از شدت دراماتیک بودنِ این علاقه و این اتفاق می کاهه.

همیشه در سکوت و انزوا کمترین غم ها تبدیل به بزرگترین و دراماتیک ترین جریان ها میشن.

و اینکه چقدر دلم میخواد در همچین خونواده و همچین جامعه هایی بزرگ میشدم، این جماعت واقعا در همون 16 سالگی هم از من در زندگی (همه ی ابعادش) مجرب ترند. گستردگی روابطشون! آه پسر. وقتی فکر میکنم این انزوای لعنتی چقدر منو از رشد عقب نگه داشته، دلم میخواد زار بزنم.

الهه :) ۰ نظر

99-5-7

 

+در مورد خودم میتونم قطعا بگم که همیشه دنبال کانکشن بوده ام، نه چیزی که حواسمو پرت کنه ولی در این زمینه انگار بخت باهام یار نبوده (شایدم جاهای خوبی را جستجو نکردم) که هر کی به پستم خورده منظورش از ارتباط پرت کردنِ حواسش بوده.

در این مورد واقعا میتونم به خودم مفتخر باشم که هیچ زمان فرار نکردم، شده که ترسیده باشم از چیزی و نرفته باشم سمتش، ولی وقتی برم، نمیذارم هیچ چالشی قِسِر در بره، باید ته و تو را دربیارم و مشکل را حل کنم، واسه همینم هیچ زمان نخواستم حواسمو از چیزی پرت کنم، البته تا الان، و امیدوارم همیشه اینجور باشه.

 

++ باز من در روزهای بی کانکشن و تنهایی به سر می برم، و این اگرچه بحث مرگ و زندگی نیست، و میدونم به احتمال زیاد نیاز ناخودآگاهمه و خودم مسئولشم، ولی بازم ناراحتم میکنه، اینکه عضوِ هیچ گروهی نیستم، اینکه ارتباطاتم اینقدر محدوده و اگه قبلا به کیفیتشون غره بودم الان دیگه اون کیفیت را هم ندارن.

یکی از دوستانم که قشنگ حس میکنم به محض رو کردنِ یک چالش و احیانا نظر خواستن در میره، احساس میکنه قصدم چسناله ست و میترسه، آخه جان من زندگی ماهیتا همش چالشه، اگه در مورد این چالش ها باهات حرف نزنم در چه موردی حرف بزنم؟

و اون یکی هم که، اینقدر همیشه ی خدا تو دار و پنهون کار بوده که حتی اگه برام مهم هم نباشه که چی میگذره تو زندگیش، و حتی اگه بمیرم از درد اینکه میخوام با کسی از اتفاقی که برام افتاده حرف بزنم، بازم مقابله به مثل خواهم کرد و هیچ بهش نخواهم گفت.

و در کل رابطه م با همه، غیر از خونواده که بخشی از وجودم هستند و گریزی ازشون نیست، شکننده ست و من همیشه آماده ی دست کشیدنم، با همون صمیمی ترین ها هم هفته ای یک بار به تموم کردنِ یکطرفه شون فکر میکنم.

 

حالا اعجوبه تر از همه، دختر صابخونه ست، که البته ارتباط خاصی بینمون نیست و اصراری هم ندارم باشه، ولی انگار هیچ جوره هم نمیتونم بهش بفهمونم که ببین پرچم سفید من بالاست، و برات بهترین ها را میخوام و دیفالتم مهربون بودنه، پس سِپَرت را بنداز لامصب.

الهه :) ۰ نظر

99-5-3

دیروز و پریروز با خواهرم دنبال خونه گشتیم، اینجوری شروع شده بود که تا خواهرم بیاد، من تو دیوار، خونه ها را پیدا کرده بودم و تو دفترچه یادداشتم نوشته بودم و به چند تایی زنگ زده بودم و قرار گذاشته بودم که بریم ببینیمشون و قاعدتا بعدش، وقتی خواهرم هم اومد برای هماهنگی های بعدی، من داشتم به املاکی ها زنگ میزدم (پیش خواهرم)، و خودم هم رو نقشه جاشون را پیدا میکردم و با هم میرفتیم، آدرس ها را بهرحال بهتر بلد بودم.

تا اینکه بالاخره اونایی که من نوشته بودم تموم شدن و رفتیم دوباره سراغ دیوار و خونه های جدید و شماره تماس های جدید، یکیشون را به خواهرم نشون دادم تا زنگ بزنه، و اوشون با جمله ای که در جواب گفت باعث شد من وارد دنیای دیگه ای بشم و زندگی ای کاملا متفاوت را در اون لحظه تجربه کنم، زندگی ای که تا به حال تجربه ش نکرده بودم، اون جمله اصلا چیز خارق العاده ای نبوده، فقط گفت: "خودت زنگ بزن، خودت بهتر حرف میزنی :)" تا اون لحظه پیش فرضم این بود که هنوز او بزرگتره، او تواناتره، و هر کاری را بهتر از من انجام میده، اگه هم اون چند تا را من زنگ زدم مجبوری بود، من یک عمر با این فرض زندگی کرده ام، من ته تغاریم و ناتوان. من اونی نیستم که میتونه نقش تکیه گاه را داشته باشه، من اونی نیستم که میتونه مسئول باشه، من خودِ اون مسئولیته هستم که بقیه باید بپذیرنم. ولی اون لحظه تازه متوجه شدم که خواهر بزرگترم، که تا به حال در چشم من لیدر بوده و باید منتظر تصمیمش میموندم و دنبالش میرفتم الان منتظره که من تصمیم بگیرم و دنبالم بیاد، فکرشو بکن، خواهر بزرگترم (که خب در چشم من میتونه خدا باشه) در برابر من احساس ناتوانی میکرد و بهم تکیه داده بود و ایمان داشت و به میل خودش داشت دنبالم میومد، و یه حس مسئولیت دلخواهی بهم میداد، حس اینکه دلم میخواد بهترین باشم و خوشحالش کنم.

شب ش هم بهم گفت که تو، توی آدرس پیدا کردن واقعا زرنگی و حرف زدنت هم خیلی باکلاس و با اعتماد به نفسه و هیچ مشکلی نداری، و من عرش را سیر می کردم، بالاخره داشتم می فهمیدم که بزرگتر بودن، مسئول بودن چه شکلیه.

و تمام اون پروسه ی احیانا طاقت فرسا و بی نتیجه ی دنبال خونه گشتن، برای من به یکی از لذت بخش ترین تجربه ها تبدیل شد. علاوه بر اون در طی این دو روز کلیییی با هم حرف زدیم، با نگاهی فیس تو فیس و دوستانه، نه بالا به پایین یا پایین به بالا. و احساس کردم بهترین دوستی بوده که میتونستم داشته باشم و از وجودش غافل بودم .

البته علاوه بر اون این روزا حس می کنم رفاقت دوباره ای داره بین من و خواهرزاده ی دو سال از خودم کوچیکتر که تمام بچگیمون با هم بوده شکل می گیره، و بسیاااار دوستش دارم، بسیااار دلم برای در ارتباط بودن با اعضای خونواده م تنگه. دلم میخواد صمیمانه با هم همکاری کنیم، دلم میخواد یه تیم باشیم، پشتِ هم. جوری که تا به حال نبودیم. به همدیگه کمک کنیم، اعتماد به نفس بدیم، فرکانس مثبت بدیم به جای اینکه مدام از هم توقع پرفکت بودن داشته باشیم.

الهه :) ۰ نظر

99-4-30

رفتم پیش یک به اصطلاح تراپیست. ایشون تشخیص دادن که من مقدار متوسطی افسرده و مقدار زیادی درونگرا هستم! بر چه اساسی؟ بر این اساس که تعداد دوستان و روابطم محدوده و تفریحم کم (طبق تعریف ایشون از تفریح). و تست شخصیت شناسی NEO را هم دادم که کنار بقیه ی اطلاعات بررسیش کنن. به خاطر فهمیدن جواب این تست و به خاطر اینکه یه فرصت دیگه به این حرکتم داده باشم و زود تصمیم نگرفته باشم، جلسه ی دیگری هم خواهم رفت. ولیکن چی فکر میکردم و انتظار داشتم و چی شد!

البته یه خوبی داره و اون اینه که زوایای دیگری از خودم و زندگی خودم را باز از زبون خودم خواهم شنید و خودم متوجه میشم مشکل چیه و راه حلِش چیه.

ولی من مطلقا نرفته بودم اونجا که برچسبی بگیرم و برگردم، اونم بر اساس یه سری اطلاعات محدودِ مسخره و یه سری پیش فرض ها، من اگه روابطم محدوده به خاطر اینه که انتخابم این بوده، و اینکه از نظر کسایی تفریحم اندکه به این خاطره که جنس تفریحم متفاوته، هر چیزی برام تفریح و خوشحالی حساب نمیشه. و فکر کن که الان میخواد رو این دو جنبه کار کنه تا منو به چیزایی علاقمند کنه که نیستم، تا شبیه نرم جامعه بشم. احمقانه تر از اینم هست؟

من در جستجوی این بودم که فضایی برام مهیا شه، که تو اون فضا خودم به سمت راه حل مشکلاتی که خودم میدونم دارم حرکت کنم، نه اینکه سریعا یه برچسب بگیرم و سرکوب شم.

جدی این جماعت هم ادعای روان درمانگری دارند؟ احساس میکنن دارن حرکتی شبیه اروین یالوم انجام میدن؟ چه خیال خامی. من که اصلا توی این رشته تحصیل نکرده ام، اطلاعاتم خیلی بیشتره و با همین اطلاعات میتونم روان درمانگری خیلی خیلی بهتر از این جماعت بشم.

اول و آخر باید دستم به زانوی خودم باشه.

الهه :) ۰ نظر

99-4-23-3

قدرت را معمولا در این دیده ام که مثلا وقتی غمگینم، بگردم و علتش را پیدا کنم و قول این را به خودم بدم که در آینده ای نه چندان دور اون علت را برطرف خواهم کرد، این البته خیلی وقتا حالمو خوب کرده و بهم این حس را داده که همه چیز تحت کنترلمه، و خب کلا وقتی با یک مسئله ی قابل تعریف و قابل حل مواجهی، بهترین پوزیشنی که میتونی در مقابلش بگیری همینه، ولی خیلی وقت ها دلیل عمده یا مسئله ی قابل حلی برای احساسات ما وجود نداره، خود من دقت کردم بعضی روزا یه سری چیزای خیلی خیلی کوچیکِ از بیرون بی اهمیت میتونن حالمو بگیرن، و یه چیز خیلی کوچیک میتونه خوشحالم کنه، و با این حساب فهمیدم که کلا احساسات، خیلی قابل تکیه نیستن و نمی تونن مبنای تصمیمات ما باشن، و خیلی مواقع قدرت در این نیست که بخوای دلیل غم را از اساس کشف کنی و برطرفش کنی، صرفا باید اجازه بدی احساس غم بیاد و بگذره. بی اینکه اصرار کنی دلیل یا راه حلی براش پیدا کنی.

 

+کاملا تصادفی Captain Fantastic 2016 را باز کردم و باز هم تصادفی و بی هیچ پیش زمینه ای برای چند دقیقه ادامه ش دادم و همون چند دقیقه کافی بود تا طرفدار پر و پا قرصش بشم. عالی بود، عااالی، بسیااار حال خوب کن، بسیاااار الهام بخش، و بسیااار دلم خواست عضوی از این خونواده بودم.

الهه :) ۰ نظر

99-4-23-2

یکی از رفقا با کسی تو اینستاگرام آشنا شده بود و فکر کرده بود این بشر خیلی شبیه منه و بهم گفت میخوایی کانکتتون کنم، منم گفتم بکن و کل قضیه برام مسخره بود و طبق تجربیات مزخرفم میدونستم که قرار نیست چیز جدی ای باشه، با وجود اینکه رفیقم خیلی نگران بود که مبادا منو در معرض آسیب قرار داده باشه! هاهاهااا، فکرشو بکن. کی میتونه به من آسیبی بزنه، کسی که من بهش اجازه بدم بیاد داخل، و کی این اجازه را میگیره؟ کسی که یا اندازه ی هانیبال لکتر باهوش باشه که بتونه صرفا با کلامش منو هیپنوتیزم کنه، تا من مستانه و بیخود برم در رو باز کنم یا کسی که به اجازه ی من ننشسته و اونقدر قدرتمند و جسور هست که بزنه درو بشکنه بیاد تو.

اگرچه من به خیلی از غیرباهوش ها و غیرقدرتمندها هم تا به حال فرصت داده ام که بیان تو، ولی فکر میکنی چی شده؟ نمونده اند، چون میدونستن جاشون نیست. اینقدر مغرورانه و عوضی طور حرف نمی زدم اگه حتی از رفتن یکیشون، یک بار گریه کرده بودم. ولی خب نکرده ام، از رفتنشون ناراحت نشده ام، اگرچه کل این قضیه دراماتیک و ناراحت کننده ست.

خلاصه، الان دو سه بار باهاش حرف زده ام، تا دیشب راس راسی فکر میکردم چه ماجراجویی ای با این بشر در پیش دارم، و عجب موجود جذابیه، و فکر کن که منو هم بالاخره به تلاش واخواهد داشت برای اینکه به کف بیارمش. و دیشب باز مایوس شدم، نوچ، ایشون هم به کف اوردنی نیست، چون اصلا بزرگ نشده، میتونم وظیفه ی مراقبت ازش را به عهده بگیرم و دعا کنم و انتظار داشته باشم به خاطر مراقبت هایی که ازش میکنم کنارم بمونه، ولی نه بچه ها بالاخره بزرگ میشن و میرن. :)

کل این قضیه تا قبل از خوندن داستان های اروین یالوم برام ناراحت کننده بود، اینکه مبادا در انتهای عمر، در بین انبوه فرزندان و نوه ها با قلبی باکره بمیرم، ولی الان فکر میکنم شاید از شریک عاطفی هم نباید انتظار اینو داشت که کدگشاییت کنه. مگر اینکه شریک عاطفیت یه عوضی مثل هانیبال لکتر یا یک جگر مثل اروین یالوم باشه :))

الهه :) ۰ نظر

99-4-23

برگشته ام به سوئیت کوچولوی بوگندوی خودم، که البته الان دیگه بوگندو نیست، ولی پر از سوسکه، جوری که من شب ها همش توهم اینو دارم که الان سوسک داره رو هیکلم راه میره، ولی بازم هزاران مرتبه ترجیح داره به خونه ی پدری، خونه ای که اگرچه مساحتش پونزده تا بیست برابر اینجاست ولی دیوارهاشو چسبیده به قفسه ی سینه م حس میکنم، و نمیتونم درست و حسابی توش نفس بکشم، کسی البته برای حس من مقصر نیست، این حس من نتیجه ی قرار گرفتن هزاران اشتباه کنار هم هست. که بولدترینشون ازدواج دو نفریست که به هیچ وجه من الوجوه برای همدیگه ساخته نشده اند و همدیگه را دوست نداشته اند. (ننه بابای گرام را میگم)، نه بابای گرام اون مردی بوده که ننه م خوشش میومده و نه الان بچه هاش بچه های دلخواهی براش هستن، ما همدیگه رو بلد نیستیم، و انگار نمی تونیم و نمیخواییم خودمون را به همدیگه یاد بدیم.

حالا بگذریم از جنبه های دراماتیک ماجرا، من حالم خوبه، خودا رو شکر، خیلی خوبم، عالیم، از حس این آزادی، از اینکه ذهنم میتونه اینجا نفس بکشه و به هر جایی که دلش خواست بره و جوابی به کسی بدهکار نباشه. و البته از اینکه میتونم اینجا لختی جلوی آینه برقصم، و کلا هر غلطی را لختی انجام بدم :)) جاست کیدینگ

دلم میخواست اینجا ابراز وجود کنم، برای همین نوشتم و شاید بازم بنویسم چون سوژه هایی هست برای خالی نبودن عریضه، ولی میدونم در انتها چون نیاز درست و حسابیِ حیاتی، پشتِ این نوشتن نبوده، نوشته هام جوری خواهند بود که انگار دارم تکلیف انجام میدم.

خیلی وقت ها هست که واقعا تشنه ی نوشتنم و اونموقع اصلا زمانِ فکر کردن به اینکه آیا سوژه ای هست و خوبه برای نوشتن، ندارم، اونموقع فقط باید بنویسم و خودمو بیرون بریزم. نوشته های اونموقع هام را بیشتر دوست دارم، جوری از نوشتن و نوشته حرف میزنم انگار که دارم اکت یک نویسنده را انجام میدم، نوچ، در حقیقت من به جای فعل نوشتن، باید حرف زدن را جایگزین کنم، چون از حرف زدن کسی انتظار خاصی نداره ولی نوشتن خیلی متفاوته. خلاصه که من آگاهم به اینکه لفظ "نوشته" برای حرف های من به کار نمیره، ولی خب چون دارم تایپ میکنم از فعل نوشتن و نوشته استفاده می کنم، که امیدوارم بر من ببخشایید.

 

+همش فکر میکنم به دلایلی (که خودم خبر دارم ازشون)، باید شرمنده و عذاب وجدانی باشم، و سرمو بندازم زیر و حرف نزنم و حتی اظهار نکنم که حالم خوبه، آخه مگه آدم میتونه اینقدر بد و بیرحم باشه، به سادگی دل بشکنه و بعدش هم اصلا ناراحت و پشیمون نباشه، البته آدمیزاد در حالت کلی کلمه ش میتونه، ولی آخه من؟ من با این چهره ی معصوم و رفتارِ معمولا مظلومانه؟ مرا چه شده؟

 

++اروین یالوم تو حرفاش و داستان هاش اصرار داره به درمانگر جماعت یاد بده که تو روندِ درمان، هم برای بیمار و هم برای درمانگر اینجا و اکنون خیلی مهم و حاوی اطلاعات بسیار باارزشیست که اصلا نباید ازشون غافل شد.

و من با خوندن حرفاش و فهمیدنشون، تازه دارم میفهمم اکهارت تله تو کتاب نیروی حال ش که سال ها پیش خوندمش چی میگفته. وقتی میگه اینجا و اکنون تنها چیزیست که ارزش داره و حاوی تمام اطلاعات گذشته و آینده ست. وقتی میگه اطلاعات موجود در حافظه ی آدمیزاد اطلاعات مرده ای هستند، نمیشه خلاقیت و زنده بودنی را درونشون حس کرد، ولی چیزی که این لحظه، اینجا داره اتفاق میفته، احساسی که الان داری، فکری که الان تو ذهنت هست، هیچ وقت شبیه به هیچ لحظه ی دیگه نخواهد بود و این یعنی خلاقیت، این یعنی زنده بودن.

اینکه میگه لحظه، ابدیته، تازه داره برام قابل درک میشه. برای فهمیدنش این مقایسه را انجام بده، مقایسه کن کسی را که تو وبلاگش صرفا اطلاعاتی که از قبل داره را به اشتراک میذاره، با کسی که تو وبلاگش از این لحظه ش می نویسه، اون کسی که از این لحظه ش می نویسه، هیچ زمان حرفاش شبیه به هم و تکراری نخواهند بود و میتونه تا آخر عمرش اطلاعات تازه تو وبلاگش بذاره، ولی اونی که اطلاعات مرده ش را به اشتراک میذاره بالاخره روزی میرسه که همه ی حرفاشو زده و تموم شده و مجبوره تکرار کنه.

الهه :) ۱ نظر

99-4-21-2

بالاخره بعد از تمام تلاش های مایوسانه م برای گرفتن حال خوب یا کمکِ درست و حسابی از رفقا برای حل مشکلات (احیانا روانشناختیم)، دارم به این نتیجه میرسم که کلا اشتباه میزدم! و واقعا قرار نیست اینو از رفقا بخوام، موردِ استفاده ی رفیق جماعت، چرت و پرت گفتن و خوش گذروندنه و دیگر هیچ. باید کار را به کاردون بسپرم و یه تراپیستِ خصوصی داشته باشم. :) شماره یکیشون را از یک سایتی پیدا کردم و بهشون پیام دادم، فرمودن تماس بگیرم، و تماس که میگیرم یا جواب نمیدن یا در دسترس نیستن، تو این اوضاع چطور میتونی اینقدر مشتری پرون باشی رفیق؟

الهه :) ۰ نظر

99-4-21

عذابی بود زنگ زدن و تسلیت گفتن به صابخونه بابت فوت داداششون. ولی خب بالاخره انجامش دادم، در مختصرترین و خنده دار ترین حالت ممکن، نمیدونم آدم ها واقعا به اینکه این تکالیف در قبالشون انجام بشه نیاز دارند؟

البته گاهی فکر میکنم من اگه با انجام این تکالیف مشکل دارم خب نباید انجامش بدم، ولی انجام میدم چون نمیتونم خودم بمونم و همونی که هستم را بپذیرم و مطمئن و بااعتماد به نفس باشم، جوری که انگار کاری که من دارم انجام میدم درست ترینه، تشخیصی که من میدم درست ترینه. نوچ، به کاری که انجام میدم به رفتاری که دارم مشکوکم چون اجتماعی بودن نقطه قوت من نیست! همیشه باید نگاه کنم ببینم چی ازم خواسته میشه تا همونو انجام بدم (بعضا هم پیش میاد که کسی اصراری نداره تکلیف منو مشخص کنه و منم شاید در خوندن حالات و احساسات آدما خیلی توانمند نیستم که بفهمم چی ازم میخوان، و خب در رابطه با اینجور آدما من هم انگار همیشه سرگردون خواهم موند)، ولی بالاخره بعد از در اجتماع بودنی که تمام انرژی منو کشیده خواه انجام وظیفه کرده باشم خواه سرگردون بوده باشم، باید خودمو تماما بکشم ببرم و تو خلوت خودم پهن کنم و نفس بکشم.

دارم فکر میکنم دقیقا چه اصراری دارم که در قبال همه انجام وظیفه کنم؟ به چی نیاز دارم در مقابل؟ به اینکه دوستم بدارند؟ تنها نمونم؟ خیالم از جانب موضعی که در قبال هم داریم راحت بشه؟ یا دوستیم و همدیگه را دوست داریم یا به کل راهمون از هم جداست و کاملا رسمیت بینمون در جریانه (در حد یه سلام وقتی همو دیدیم) یا هم کلا چشمِ دیدن همو نداریم؟ (که البته مورد سوم در رابطه با من پیش نمیاد چون هر چیزی که باعث بشه کسی منو رقیب و مقابل خودش بدونه، در وجود من نیست، چون اصراری برای بیان تمام و کمال خودم ندارم و همیشه پرچم سفیدم بالاست). آره من یا با کسی دوستم یا با کسی کاملا رسمیم، حد وسط برام معنی نداره و هر چی میکشم از همین تفکر مزخرفه، من نمیتونم بین این دو تا باشم. البته رابطه ی خصمانه را هم نمی تونم بپذیرم، در حقیقت نیاز دارم مطمئن بشم نه از اینکه دوستم دارند، از اینکه ازم بدشون نمیاد و حضورم موجهه. نیاز دارم مطمئن باشم در مورد فکری که در موردم میکنن، نمیخوام علامت سوالی برای اونها و بعدش برای من باقی بمونه.

دلم میخواد از این بند مزخرف آزاد بشم، ولی این از همون بند هاییست که هیچ حکومتی نمیتونه منو ازش آزاد کنه جز خودم.

ولی بعضی از بند های دیگه هم هستن که گاهی فکر میکنم صرفِ کندن از خونواده شاید بتونه آزادم کنه، و گاهی که مامانم خیلی اذیتم میکنه، دلم میخواد واقعا هیچ زمان دیگه به خونه ی پدری برنگردم، ولی میدونی وقتی بیشتر بهش فکر میکنم، قهر و فرار کردن هم باعث آزاد شدن از هیچ بندی نخواهد شد. آه پسسر، می بینی آزاد بودن وقتی اون آزادی را قرار نیست کسی جز خودت بهت بده چقدر سخته؟ :((

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان