99-3-31

داستان کوتاه های کتاب "مخلوقاتِ یک روز" اروین یالوم را ادامه میدم و بعد از هر داستان، اروین یالوم برام عزیزتر، دوست داشتنی تر و دلخواه تر میشه و دلم میخواد بیشتر و بیشتر ازش بخونم و شک م برای اینکه الگوم این بشر، و رویام درمانگر و نویسنده شدن (نویسنده ای دقیقا شبیه ایشون) باشه، کمرنگ تر میشه. آره فکر میکنم اقلا در زمینه ی روانکاوی مستعد هم هستم، و کشف این روابط علت و معلولی انگیزه ها و رفتارهای آدم ها بسیار برام لذت بخش است و خواهد بود.

داستان هاش البته خیلی هم به اینکه خودم را بشناسم کمک می کنه.

و یه چیزی که خیلی برام جالب بود، اهمیتیست که به رویاهایی که آدم تو خواب می بینه، میده.

 

+پستی که در مورد شادی نوشتم، در نظرم خزعبل محض بیشتر نیست.

نمیدونم واقعا تعریف شادی چیه و فکر نمی کنم واقعا آدم ناشادی باشم، اگه به حال خودم گذاشته بشم، درد فقط اینه که من از ارتباط با آدم ها، اکثریتشون، خوشحال نمیشم و قاعدتا نمیتونم حس خوشحالی نداشته را منعکس کنم، چون آدم ها همیشه در چشمم تهدید بودند، مسئولیتِ اضافه، مسئولیتی که معمولا بهم تحمیل میشه و خودم نمیخوامش.

الهه :) ۰ نظر

99-3-31 (از بلاگفا)

خونه ی ننه بابا هستم و امروز صبح قرار بود برم خونه ی خودم، ولی موندم که به خواهرزاده تو امتحان مجازی معادلاتش کمک کنم و قرار شد عصر برم و باز یه کاری پیش اومد نرفتم و حالا قرار است که فردا صبح برم، اگه برم، که البته میرم. مضطربم برای رفتن، در حالی که اونجا قرار بود پناهگاه من باشه برای رفتن از اینجا. مضطربم مبادا باز تو حیاط سر و صدا کنن، پیرمرد صابخونه باز صدای رادیوشو بلند کنه، ولی میدونم همون صدا اگه اینجا بیاد میتونم ایگنورش کنم، و برام آزار دهنده نخواهد بود، چون اینجا سر و صدا را می پذیرم و اونجا نه، اونجا سر و صدا بیشتر اذیتم می کنه چون این معنی را برام داره که داره بهم زور گفته میشه و من هیچ غلطی نمی تونم بکنم.

صبح امروز زود بیدار شده بودم خواستم بخوابم ولی باز دو تا خواهرزاده های (8، 9 ساله م) اومدن، و من الان یک خاله ی خشمگین همیشه بی حوصله ی بی اعصاب ضد حالم، خوشحالی بزرگترا بچه ها را هم خوشحال خواهد کرد و من واقعا دلم میخواست خوشحال باشم و خوشحالشون کنم و ولی نمیتونم چون در برابر هر چیزی که بی اختیارم بهم تحمیل میشه مقاومم و ناراحتم می کنه، اینکه هر آن ممکنه سر و کله ی این بچه های افسارگسیخته اینجا پیدا شه، واقعا رو اعصابمه و نمیتونم برخورد خوبی باهاشون داشته باشم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان