یه نظریه ای دارم (چه بسا در حالت کلی وجود داره و فقط مختص من نیست) که وقتی شاد باشی دیگه لزومی نداره برای داشتن یه نطق غرا، مجذوب کردن آدما، اینکه ازت حساب ببرن و آدم با اعتماد به نفسی به نظر برسی تلاش کنی، خواه ناخواه دلت خواهد خواست که بقیه را هم در شادی خودت شریک کنی و اونها از این استقبال خواهند کرد و لذت خواهند برد، وقتی شاد باشی بی هیچ تلاشی، بی هیچگونه دخالت اراده، بی اینکه بخوای چیزی را تقلید کنی، قدرتمند و با اعتماد به نفس نیز خواهی بود. وقتی شاد باشی ناخواسته، کلماتت، بادی لنگوییجت، تمام پیام هایی که به بیرون میدی نشون از شهامتت خواهند داشت.

البته امثال من تا به حال، شادی را نتیجه ی اعتماد به نفس دونسته ایم، نتیجه ی قدرت، نتیجه ی موفقیت و نمیدونم، شاید بهتره تجدید نظر کنیم. و همچنون که عمریست همه دارن این توصیه را تکرار میکنن و اونقدر تکرار شده که معنیشو از دست داده، بی دلیل شاد باشیم. حالا اصلا شاد بودن یعنی چی؟ چیزی که تا به حال برای من جا افتاده اینه که نشونه ی شاد بودن آدم ها، پرهیاهو و برونگرا بودنشونه، برام جا افتاده که کسایی که شاد هستند سر و صدا و انرژیشون زیاده و معمولا اون بیرونن در حال حرف زدن و خندیدن با صدای بلند و چه بسا تحرکات فراوان هستند، واسه همین تا به حال در برابر توصیه ی ملت به شادی، مقاومت داشته ام، چون شخصیت من اصلا اینجوری نیست، من رو برای تمام این اکت ها نیافریده اند حقیقتا.

با این حال لحظاتی بوده که شادی را هرچند کمرنگ حسش کرده باشم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه که شاد بودن یعنی high بودن، یعنی اونقدر از عشق لبریز باشی که تمام دنیا تو چشمت فارغ از اینکه جبهه گیری آدمای دنیا (که بسیار حقیرن) در برابرت چه شکلیه، پر از رنگ و لعاب و زیبایی باشه، اونقدر زیبایی ها چشمت را پر کرده باشن که لحظه ای نتونی به کمبود، محدودیت یا مشکل کم ارزشی، فکر کنی.

 

 

الهه :) ۰ نظر

99-3-23 (از بلاگفا)

یکی هست که حس می کنم هر بار (به فاصله ی یکی دو ماه) تمام شهامت و قدرت و اطلاعاتش (در مورد زن جماعت) را جمع می کنه و یه تیری به سمتم پرتاب می کنه (بهم پیام میده)، با این امید که این بار تیرش در قلبم فرو خواهد رفت و قلبمو مال خودش خواهد کرد، ولی در دم ناک اوت میشه و از پا میفته و میره که یه بار دیگه بعد از دوران نقاهت برگرده :| این البته فقط حس منه و معلوم نیست چه درصدی ازش صحیح باشه شاید 180 درجه با واقعیت فرق کنه ولی فعلا این حسیه که دارم و از یه طرف خوشحالم میکنه که دیگه تو یه سری از تله ها نمی افتم و حالا منم کسی که به سکان قدرتش تکیه زده و میتونه به رفت و آمد آدما تو زندگیش، مگر زمانی که توانایی شق القمر داشته باشن، بی تفاوت باشه، و از یه طرف دیگه باعث میشه کلی به خودم فحش بدم که چه بد که نمیتونم به این بشر احساس دوست داشته شدن و کافی بودن بدم.

الهه :) ۰ نظر
اینجا من با نوشتن، فکر میکنم، و امیدوارم که این نوشتن ها و فکر کردن ها، از وضعیت و موقعیت فعلی م عبورم بده و در مسیر زندگی پیشم ببره.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان